بی ربط بی ربط بی ربط

هر کجا میرفتم رهام نمی کرد.چند وقتی بود که همیشه همراهم بود نمیدونستم چه کارش باید بکنم.همه حرکات و کارهام رو زیر نظر داشت حرف نمی زد ولی میشد از چهره اش فهمید که چی فکر میکنه و چی میخواد بگه.راستش دیگه روم نمیشد جایی برم چون هر جا میرفتم اون هم اونجا بود!!!می ترسیدم بهم بگن این کیه؟!اون وقت دیگه نمی دونستم چی باید جواب بدم. 

هر کاری میکردم نمیتونستم از خودم جداش کنم.حقیقتش دیگه کم کم بهش عادت کرده بودم.مثل اینکه دیگه شده بود جزئی از من اگه یه روز نمی دیدمش دلم براش تنگ میشد. دیگه طوری شده بود که همه به ما شک کرده بودن.یه جوری نگاه میکردند که انگار یه مشکلی داریم یا یه کاری کردیم!!!!!!!!!! 

یه شب تا صبح فکر کردم.....هر چی میدونستم ریختم ویط کلاهم رو قاضی کردم که بایدیه کاری بکنم.باید به این حرفا خاتمه میدادم.بالاخره تصمیمم رو گرفتم............ 

صبح اول وقت لباسهامو تا کردم وگذاشتم توی ساک و امن روز یه لباس دیگه ژوشیدم.اون لباس را دادم خشکشویی بلکه اون آدامس مذکور رو که مدتی چسبیده بود به لباسم و منو ول نمیکرد از خودم جدا کنم!!!!!!! 

<لطفا نظراتتون را برام بنویسید تا بدومنم متن چطور بوده> 

امیدوارم اولین متن مورد توجه تون واقع شده باشه.